متینمتین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

ღ❤ღمتین شاهزاده ی کوچکღ❤ღ

032

گیلاس شیرین درخت وجودم غزل خوش طنین دنیای ما هوای تازه زندگی مامان و بابا   لحظه معجزه فرا خواهد رسید و من کودک کوچکم را که از آسمان به زمین آمده در دستان ضعیف خود پذیرا خواهم شد. شمارش معکوس شروع شده است، تنها 10 روز دیگر باقیست. دلم برای موج مکزیکی های درونم تنگ خواهد شد، برای ضربه های گاه و بی گاهت ، برای فشار های بی امانی که با پاشنه پایت به شکمم وارد می کنی، برای سکسه کردن هایت که حتی از روی لباس هایم هم نمایان می شود برای تک تک لحظات دونفره مان دلتنگ خواهم بود، می دانم! دیگر موقع حرکت کردن نفس نفس می زنم، نشستنم بیش از 15 دقیقه باشد کمر درد بی امانی می گیرم.   منهای ترسهایم از زایمان، یکی از احسا...
10 آذر 1391

031

آیینه ی زندگی  پنبه بلوری بارون شیرینه  زندگی مامان و بابا کلی کار انجام نشده دارم ، رفتن به آرایشگاه و مرتب کردن موهایم، رفتن به آتلیه جهت عکس یادگاری، شستن و اتو کردن لباس های مینیاتوری ات، شستن وسایل شما و هزاران کار انجام نشده دیگر!!!!!! این دوره از زندگی من هم دارد به پایان می رسد . دوران جدیدی در راه است. بزرگ می شوم، بزرگتر می شوم. دوران آسانی نبود، حساس بود، گاهی سخت بود. پر بود از دلهره های بزرگ و کوچک. اما خوب بود. خوشحالم که در زندگی روز به روز مسئولیت های جدیدی برگرده ام می گذارد. شب ها کابوس می بینم کابوس زایمان، باری شکمم را بدون بیهوشی و بی حسی پاره می کنند یا دکتر موقع عمل چرت می زند و چاقو جراحی...
5 آذر 1391

030

هوای زندگی ام شاهکار هستی گل اطلسی پسرک نازم مامانی رو ببخش که حسابی اذیتت کرده، 20 آبان روز سختی برای هر دوتای ما بود تهوع و استفراغ های تمام نشدنی ! خوردن انواع عرقیجات و کلی نسخه قدیمی هم بی فایده بود. همه اومدند پیش ما تا در نبود بابایی مراقب ما دو تا باشند، که خوب حداقل فایده اش عدم تنهایی ما بود. ساعت 1 شب بود که به استفراغ در خواب و تنگی نفس شدید بیدار شدم ، عق زدن های طولانی ام به حدی بود که گویی تو را نیز بالا خواهم آورد، تمامی مویرگ های صورتم پاره شده بود و گلوام در اثر بالا آوردن به حدی تحریک شده بود که نفس کشیدن برایم مشکل ترین کارها بود.بابا مهدی که همیشه خونسرد با این جور موارد برخورد می کند ترسیده بود، به بی...
25 آبان 1391

029

خوشگل مامان پسرک بازیگوشم بود و نبودم عزیزم دیشب حسابی همه را نگران کردی ساعت 9 که رسیدم خونه دیدم خونریزی دارم مامانی خیلی ترسیده بود ، واقعا شک بزرگی به من وارد شد. با بابایی و مامان جون  رفتیم بیمارستان وقتی در راه بودیم من برای سلامتی شما قرآن می خواندم. یک لحظه از امکان تولد شما ترسیدم ، هنوز دلم تکون های گاه و بی گاهت رو می خواهد. هنوز هم از این که تو نزدیک ترین کس به منی احساس آرامش دارم.تقریبا نزدیک به 1 ماه دیگه به وقت قانونی تشریف فرمایی شما مانده است . اما من می ترسم آیینه زندگی من . ماما نوار قلب گرفت از شما و حرکاتتون رو چک کرد و گفت همه چیز خوبه انقباض نداری برو فردا صبح بیا پیش دکتر خودت. صبح هم با نگی...
9 آبان 1391

028

 سرو بلند و نازم شازده خوش اندام من عروسک تپل مپل   شنبه بعد از ظهر رفتیم کلی میوه و  سبزیجات خوشمزه برا شما خریدیم تا بخوری و تپل مپل بشی! شب هم با بابایی رفتیم وقت بگیریم  تا بتونیم ماه آسمونیمون رو ببینیم . عزیزکم کمر درد شدید امروز برای این بود که تا 12 شب باید می نشستم ، امیدوارم خیلی اذیت نشده باشی نفسم . با این همه روغن زیتون و انواع کرم ها باز هم شکم مامی ترک خورده!!! یکم ناراحت شدم اما خب برای مادر شدن و بدست آوردن هدیه ای مثل تو باید کمی هم سختی کشید امروز مامانی رفت آزمایش قند خون 2 ساعته داد، البته با رژیم غذایی که دارم فکر نمی کنم دیگه مشکلی باشد، بعد هم با مامان جون و خاله شما ...
30 مهر 1391

027

گلم گندمکم نی نی آسمونی من می دانی عزیزم به نظر من بارداری تجربه ارزشمند و شیرینی است. خوشم که زن هستم، که می توانم تجربه کنم دوران با تو بودن را، خوشم که بسی زودتر از هرکس دیگری در دنیا، به تو در تماسم، تماسی تنگاتنگ از نوع فیزیکی. خوشم که صدفی هستم برای مروارید تن تو.خوشم که نفست به نفس من بند است . روز تولد تو بخشی از من نیز دوباره متولد می‌شود. چون تو بخشی از منی و من در تو تکرار می شوم و پروردگار مهربان به من زندگی دیگری عطا خواهد کرد. ٣٠ هفته گذشت پسرم، دوست دارم با عشق و آرامش به این دنیا بیایی. شازده ی من ، پنبه ی بلوری من ، تو خوب می دانی در طول بارداری با خودم چه مبارزاتی کردم تا "عصبانی نشوم - غصه نخورم - ...
19 مهر 1391

026

نهالک سبز کوچک من همچنان زیر سایه خداي بزرگ، این مسیر نه ماهه را باهم طی می کنیم.  20 هفته گذشت عزيزم ، نصف اوقاتي كه قراره توي وجودم باشي گذشت! ساعت 2 دقيقه به 2 بعد از ظهر بود كه تو را و ضربه نوازش گونه ات را حس كردم ، گويي دانه ذرتي تبديل به پاپ كرن شد! ساعت 7.30 وقت دكتر زنان داشتم. به مامان جون زنگ زدم و گفتم يكم سحري بيشتر درست كند چون من وقت نمي‌كنم، فلاكس آب و قند و خرما رو براي افطار بابايي برداشتم و راه افتاديم سمت مطب، ساعت 8 بود كه وارد اتاق شديم و دكتر هم بعد از سلام احوالپرسي من را فرستاد روي تخت و به محض اینکه پروب را روی شکمم گذاشت ني ني كوچكم بازيگوشانه مي لغزيد . الهی، معجزه ات را شکر می گذارم. خدا را شک...
10 مرداد 1391

025

فسقلی مامان قلقلی نازم قربونت بشم من هنوز چیزی حس نمی کنم. هنوز دست و پای مینیاتوری نازت کوچکتر از آن است که به دیواره های تنم بخورد.   دوباره معده درد هايم شروع شده است، احتمالا به دليل استرسي است كه در مورد سلامتي شما دارم ، ديروز ظهر رفتم مدرسه دنبال مامان جون ، ديدم رنگ و رويش پريده است،‌ازش پرسيدم خوبي؟؟ باز روزه گرفتي؟ آخه مادر من وقتي نمي توني چرا انقدر خودتو آزار مي دي؟؟؟؟؟ هر ساعت كه مي‌گذشت حالش بدتر مي‌شد و از درد به خود مي‌پيچيد، ساعت حدود 5 بود كه بالاخره روزه اش رو باز كرد، همون موقع زنگ زدم دكتر مرتضوي و براي فردا وقت گرفتم تا باهم بريم. قرار شد عموت بياد دنبالمون ساعت 4 تا بريم مطب، ...
3 مرداد 1391

024

خرگوشکم مموشکم نازنازکم   ديروز با مامان رفتيم پارك آبشار، جاي قشنگي بود كلي هم عكس گرفتيم . از شنبه كه رفتيم هايپر استار و دوباره به شكمم ضربه خورد براي سلامتي كوچولوي نازمون پر از استرس بوديم، شروع سرماخوردگي من هم مزيد بر علت شد و ديشب با بابايي رفتيم بيمارستان، وقتي ماما با فتوسکوپ.  دنبال صداي قلبت مي‌گشت اخمايش در هم بود و من آرام، چون 3 بار حين جابجايي دستگاه صداي قلب كوچولوتو شنيدم ، وقتي از روي تخت بلند شدم ، شنيدم كه به خانم دكتر گفت من نتونستم صداي قلب رو بشنوم، دكتر هم سريع برايم سونوگرافي اورژانسي نوشت. خشكم زده بود، نمي‌فهميدم راجع به چي حرف مي‌زدند، آخه من خودم صداي ضربان قلبت رو شنيدم....
27 تير 1391