025
فسقلی مامان
قلقلی نازم
قربونت بشم من
هنوز چیزی حس نمی کنم. هنوز دست و پای مینیاتوری نازت کوچکتر از آن است که به دیواره های تنم بخورد.
دوباره معده درد هايم شروع شده است، احتمالا به دليل استرسي است كه در مورد سلامتي شما دارم ، ديروز ظهر رفتم مدرسه دنبال مامان جون ، ديدم رنگ و رويش پريده است،ازش پرسيدم خوبي؟؟ باز روزه گرفتي؟ آخه مادر من وقتي نمي توني چرا انقدر خودتو آزار مي دي؟؟؟؟؟ هر ساعت كه ميگذشت حالش بدتر ميشد و از درد به خود ميپيچيد، ساعت حدود 5 بود كه بالاخره روزه اش رو باز كرد، همون موقع زنگ زدم دكتر مرتضوي و براي فردا وقت گرفتم تا باهم بريم.
قرار شد عموت بياد دنبالمون ساعت 4 تا بريم مطب، وقتمون براي ساعت 5.30 بود، 5.20 بود كه رسيديم و چون مريض هاي قبلي دير كرده بودند ،منشي بدخلق ما را يكي يكي روانه اتاق كرد، بعد هم كلي آزمايش و دارو نوشت و دوباره همون رژيم بلند بالاي كذايي را به هر 4 نفر مون داد (من ، مامان، خاله و عموت) بعد از معنوي حليم و آش شعله قلم كار خريديم تا حسابي خودمون رو تقويت كنيم. شب هم بابايي اومد خونه مامان و اونجا افطار كرد.
خدایا جز تو مرا امید و فریاد رسی نیست. من ضعیفم و کودکم ضعیف تر. خدایا. مرا پناه باش، پدر باش، مادر باش، خدا باش...
خدایا، من مومنانه فقط به تو توکل کرده ام، التماست می کنم هیچوقت به اعتماد من خیانت نکن كودكم را سالم ،خوشگل، باهوش و خوشبخت محفوظ بدار.