متینمتین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

ღ❤ღمتین شاهزاده ی کوچکღ❤ღ

هفته سوم

دردانه ام شاهکار زیبای خداوند این روزها زندگی من کاملا رنگ و بوی دیگه ای گرفته .... رنگی که در هیچ مداد رنگی دیده نمیشه . رنگی از عشق و اقاقی ، رنگی از عاطفه و محبت ، رنگی از  سرزندگی و امید، امیدی به فردا و فرداها. پسر و مادر هر روز موزیک گوش میدیم ،با هم صحبت میکنیم و  تقریبا خواب بعد از ظهر به هر دوی ما میچسبه . موقع نوشیدن شیر از وجود من ،در اتاقی گرم ،  شما را عریان  میکنم و من نیمه عریان  میگذارم کاملا تماس پوستی مادر و فرزند  برقرار شود ... .شکرت خدا یا پروردگارا. گریه کردنت عذاب آور ترین لحظات زندگانی ام است .آروم باش نازنینم . نکن ....تو رو خدا این لبای نازت ...
12 دی 1391

هفته دوم

شازده پسرم .... انار شیرین، خوشمزه زندگی من شما با دست و پاهای کوچکت به ما می فهمانی که چه خواسته ای داری ، با لبهای غنچه شده ات اعلام گرسنگی می کنی و با پا زدن هم یادآوری تعویض پوشک. زمان هایی که در خواب به سر می بری، به چشمهای بسته و نازت خیره می شوم و همه ی وجودت را عبادت می کنم. یکی از زیباترین لحظه های روزهای مادرانه ام شیرخوردن تو نازنین از وجود من است... آرامش درونی ام مدیون نوشیدن تو از شیره جونم است. سه شنبه 28 آذرماه شما اولین برف زمستونی رو دیدی ...مبارکت باشه . هرچه به بابا گفتم که شما را برای غربالگری باید به خانه بهداشت ببریم، گوش نکرد که نکردو گفت سرما می خوری و مریض می شی..... پنج شنبه 30...
2 دی 1391

هفته اول

  شازده پسرم عزیزم، نفسم، دونه ی انار شیرینم نمی توانم یا نمی خواهم از لحظه زمینی شدنت چیزی بگویم، همه ی حس هایم را تنها در ذهنم ثبت می کنم جایی که دیدنت جاودانه شد و تو با بزرگترین شک زندگیت روبرو شدی . ساعت 14.10از جای گرم و نرمت بیرون اومدی .وقت خروج از اتاق ریکاوری شما پایین تخت من بودید و انگشتانت را می مکیدی . پسرک سفیدم گرسنه بود شدید و من منتظر خروج همراهان بودم تا تو را در آغوش بگیرم و از شیره وجودم سیرابت کنم. بابا عاشقانه نگاهت می کرد و من غرق در لذت بودم . خدا را شکر برای دیدن این لحظات شیرین. مامانم که شب اول رو با ما تو بیمارستان سر کرد و از خنده ها و گریه هایت فیلم گرفت.   4شنبه (روز دو...
29 آذر 1391

آغاز فصلی نو

  پسر قشنگم در 21 آذر 91 ساعت 14:10 قدم روی چشم های ما گذاشت. مشخصات ظاهریش : وزن : 3 کیلو 690 گرم قد : 52 سانتی متر دور سر : 5/35 سانتی متر دور سینه : 36 سانتی متر همون طور که مشاهده کردین همش مطابق با استانداردهای فشن و مادلینگ نوزاداست   ...
22 آذر 1391

032

گیلاس شیرین درخت وجودم غزل خوش طنین دنیای ما هوای تازه زندگی مامان و بابا   لحظه معجزه فرا خواهد رسید و من کودک کوچکم را که از آسمان به زمین آمده در دستان ضعیف خود پذیرا خواهم شد. شمارش معکوس شروع شده است، تنها 10 روز دیگر باقیست. دلم برای موج مکزیکی های درونم تنگ خواهد شد، برای ضربه های گاه و بی گاهت ، برای فشار های بی امانی که با پاشنه پایت به شکمم وارد می کنی، برای سکسه کردن هایت که حتی از روی لباس هایم هم نمایان می شود برای تک تک لحظات دونفره مان دلتنگ خواهم بود، می دانم! دیگر موقع حرکت کردن نفس نفس می زنم، نشستنم بیش از 15 دقیقه باشد کمر درد بی امانی می گیرم.   منهای ترسهایم از زایمان، یکی از احسا...
10 آذر 1391

031

آیینه ی زندگی  پنبه بلوری بارون شیرینه  زندگی مامان و بابا کلی کار انجام نشده دارم ، رفتن به آرایشگاه و مرتب کردن موهایم، رفتن به آتلیه جهت عکس یادگاری، شستن و اتو کردن لباس های مینیاتوری ات، شستن وسایل شما و هزاران کار انجام نشده دیگر!!!!!! این دوره از زندگی من هم دارد به پایان می رسد . دوران جدیدی در راه است. بزرگ می شوم، بزرگتر می شوم. دوران آسانی نبود، حساس بود، گاهی سخت بود. پر بود از دلهره های بزرگ و کوچک. اما خوب بود. خوشحالم که در زندگی روز به روز مسئولیت های جدیدی برگرده ام می گذارد. شب ها کابوس می بینم کابوس زایمان، باری شکمم را بدون بیهوشی و بی حسی پاره می کنند یا دکتر موقع عمل چرت می زند و چاقو جراحی...
5 آذر 1391

030

هوای زندگی ام شاهکار هستی گل اطلسی پسرک نازم مامانی رو ببخش که حسابی اذیتت کرده، 20 آبان روز سختی برای هر دوتای ما بود تهوع و استفراغ های تمام نشدنی ! خوردن انواع عرقیجات و کلی نسخه قدیمی هم بی فایده بود. همه اومدند پیش ما تا در نبود بابایی مراقب ما دو تا باشند، که خوب حداقل فایده اش عدم تنهایی ما بود. ساعت 1 شب بود که به استفراغ در خواب و تنگی نفس شدید بیدار شدم ، عق زدن های طولانی ام به حدی بود که گویی تو را نیز بالا خواهم آورد، تمامی مویرگ های صورتم پاره شده بود و گلوام در اثر بالا آوردن به حدی تحریک شده بود که نفس کشیدن برایم مشکل ترین کارها بود.بابا مهدی که همیشه خونسرد با این جور موارد برخورد می کند ترسیده بود، به بی...
25 آبان 1391