05
مموشی مامان
جیگمل نازم
هستی من
دیشب هوای شهرمان تهران بارونی شد مامانی....با بابا مهدی داشتیم نقشه میکشیدیم و از خدا می خواستیم بیشتر از قبل هوامونو داشته باشه، که با شروع شدن بارون بابایی گفت: "خدا صدامون رو شنید و در رحمتش رو باز کرد."
مامانی نمی دونی چه حس خوبی اون لحظه داشتم...
داشتم فکر می کردم چرا ما آدم بزرگ ها گاهی اوقات از رحمت خدا نا امید میشیم واز راه زندگی منحرف، در حالی که خدا همیشه در رحمتش بازه!!!
مامان جون می پرسه :"سلام خوبی؟؟"
و من بدون تامل می گم :"بله رو به راهــــــــــــم"
در صورتی که خیلی اوقات رو به راهی هستیم که آخرش بی راهه است!!! و جالبیش اینجاست که کسی نمی پرسه "رو به کدوم راهی؟؟"
می خوام درسی رو که به تازگی یاد گرفتم برای کوچولوی دوست داشتنی خودم اینجا بزارم تا شاید روزی بهت کمک کرد:
سعی کن زندگیتو خوب بسازی تا لحظه ای نباشه که بخوای دنبال کلید DELETE تو کی برد خاطرات ت بگردی
برخی اوقات خوبه بتونی همرنگ جماعت بشــــــــــــی
دارم کمی خودمو ویتامینه می کنم تا آماده بشم برای اومدنت تو پروانه کوچولوی من